بهشت یک مکان نیست بهشت یک زمان نیست بهشت یعنی کامل شدن

آنچه که میتوانی ببینی محدود است با ادراک خود بنگر آنچه را که آموخته ای بشناس

بهشت یک مکان نیست بهشت یک زمان نیست بهشت یعنی کامل شدن

آنچه که میتوانی ببینی محدود است با ادراک خود بنگر آنچه را که آموخته ای بشناس

پس هرگاه توان کوچکترین کاری را نداری چرا برای مابقی می اندیشید؟؟؟!!!!  

 

 

 

  

می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر می کنند .  

 

 

 

 

 

 

فریاد

 همه ذرات وجودم فریاد!   

 

 

 

 

نمیدانم  

 

 

مات چه میشوم 

 

که همیشه .... 

 

مات میشوم..... 

 

در نبرد با تو!  

 

 

 

 

 

 

ذهن ما باغچه ایست 

 

گل در آن باید کاشت  

 

تا نروید علف هرز در آن  

 

زحمت کاشتن یک گل سرخ 

 

کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است.  

 

 

 

 

 

 

 

آدم ها بازی را دوست دارند این دست ماست که هم بازیشون بشیم یا اسباب بازیشون.  

 

 

 

قلب ها رنج کشیدن را دوست ندارند.  

 

 

 

باد به من گفت تو عشق را می شناسی .اگر عشق را میشناسی ،پس روح جهان را میشناسی که از عشق سرشته شده.

 

 

   

 

 

 

 

 

 

 

 

مهم نیست چه می کنی ،هرکس بر روی زمین همواره تجلی بخش بنیادی ترین رسالت درسرگذشت جهان است.و اغلب این را نمی داند. 

 

  

ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند.... چه تلخ است قصه عادت  

 

 

 

  

 

 

 

شاید زندگی آن جشنی که ما منتظرش بودیم نیست اما حالا که دعوت شده ایم زیبا برقصیم. 

 

 

 

 

همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود"، کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"، قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" ... ،مقداری خرد پشت "چه میدونم" واندکی درد پشت "اشکال نداره" وجود دارد   

 

 

 

نجار پیر



نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود
موضوع را درمیان گذاشت .
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و
برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و
تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست
تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود .
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت
مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و
به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین
کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست
از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح
بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن
بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که
میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در
همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای
ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی
آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما
کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید 
 
 
 
 
 
 
 

هر با کودکانه دستی را گرفتم گم شدم....آنقدر که در من هراس از گرفتن دستی هست ترس از گم شدن نیست... 

 

  

 

 

با چشمهای باز خفته در آغوش آب نیلوفر می نوازد دست باد مویش بوسه باران می کند باران رویش می رقصد آب پا بپایش مرغ آبی می خواند برایش ماهیها می گردند بگردش من غرق تماشای حضورش